آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

جوجک سینه خیز

گل پسر مامان امروز در 7 ماه و 4 روزگی سینه خیز رفت. چند روزی بود که ژست سینه خیز می اومد و خودشو به جلو پرت میکرد و حتی گاهی از شدت هیجان سرش محکم با زمین اصابت میکرد. اما امروز خیلی پیروزمندانه این حرکت رو رفت و مادر عکاس باشی نیز تلاش خودشو کرد تا از این صحنه ها عکس و فیلم بگیره.  اقا محمدحسین روز سه شنبه برای اولین بار گفت "آقا". حالا نمیدونم منظورش از آقا کی بود؟؟؟   باباش؟ رهبر؟؟ به لطف خدا برنامه ی خوابش داره کم کم مثل قبل تنظیم میشه و مجدد پرخواب میشه  دیشب مهمونی پاگشای سعیده جون بود. همه چیز به لطف خدا عالی برگزار شد و محمدحسین و زینب سمگ تموم گذاشتند.   اینم از گزارش مصور خانه مامان ...
29 خرداد 1393

روزهای پدرانه

به نام خدا بابا حمیدرضا شنبه شب برگشتند و مثل همیشه چشم و چراغ خونمون شدند. واقعا پدر همه وجودش نعمته! پدر همون فرشته ایه که وقتی نگاهش میکنی پشتت گرم و محکم میشه! وقتی مضطرب میشی دستاش پناهت میشه! پدر یه حس ناب حمایته! پدر سایه سره! خداروشکر که پدر آقا محمدحسین به سلامتی برگشتند و ایام نگرانی به سر اومد! هر چند تو این مدت باباجون حسابی تلاش کردند جای باباحمید رو پر کنند. خدا حفظشون کنه... خداروشکر روزهای ورود بابا مصادف شده با کلی اتفاقات و خبرهای خوب برای مامان! واقعا هیچ کار این دنیا قابل تفسیر نیست! گاهی کاملا احساس شکست میکنی و گاهی کاملا به حق خودت قانع و راضی هستی!! خداروشکر میکنم که روزهایی که چند سال منتظرش بودم رسیدند... روز...
27 خرداد 1393

روزهای دلتنگی من و محمدحسین بلا

سلام به نازنین ترین پسر دنیا   دو روز قبل یعنی هجدهم خرداد، مصاحبه دانشگاه شریف بود! طبق معمول همیشه!! آقا محمدحسین بلا برنامه ی خودش رو از روز قبل جوری تنظیم کردند که کمتر بخوابند و بیشتر نق بزنند!!  روز شنبه از 9 صبح بیدار شدند و تا ساعت 5 عصر شاید نیم ساعت هم استراخت نفرمودند!! شب هم دو بار از خواب پریدند و کل خانواده تا ساعت 1.5 دورهمی بیدار بودیم!! درست شبیه روز کنکور!!  منم صبح تا ظهر رفتم دانشگاه و مامان جونم زحمت کشیدند و خونه موندند برای نگهداری جوجک!! اتفاقات مصاحبه  که گفتنی نیست فقط لازمه بگم استاد خودشیرین مامان کلی از آقا محمدحسین تعریف کردند که من خیلیییی حرص خوردم!!  ظهر هم مامان اینا اومدند دن...
20 خرداد 1393

جوجک شیطون

سلام به محمدحسین جان محمدحسین مامان جدیدا حسابی شیطونک شده. کاملا سینه خیز میره و به هر چی که مدنظرشه کم و بیشض دست پیدا میکنه. عاااااااااااشق موس و کنترل تلویزیونه. ال سی دی لبتاب و تلویزیونو بسیاااااااااار دوست داره. حدودا دو هفته ای هم میشه که ماما میگه و البته گاهی هم بابا!!   سه شنبه هفته گذشته مبعث و سالگرد عقد منو پدرش بود. برای افطار هم همگی رفتیم هویزه. روز چهارشنبه دستم ناجور برید که هنوز درگیرشم... بابا جون فردا میخوان برن سفر و منو محمد هم قراره کوله بارمون جمع کنیم بریم خونه مامان جون   هر چند مثل همیشه بهمون سخت میگذره و دلتنگ میشیم اما چاره ای نداریم که به خودمون خوش بگذرونیم... در این راستا کل این هفته...
10 خرداد 1393

آقا محمدحسین پسر شیطون مامان

سلام به همه وجودم... این روزها اوج شکوفایی تو محسوب میشه. انقدررر شیرین شده ای که لحظه ای نمی تونم از تو دور شوم. خوابت خداروشکر!!!! مانند گذشته زیاد است! این خصلتت دقیقا نشان میدهد که فرزند من و بابا هستی. یادت هست روزهای اول تولدت 6 ساعت یا حتی 9 ساعت میخوابیدی و همه را مستاصل میکردی؟؟؟ یادش بخیر آن روزی که برای کنترل بخیه ها به مطب د.حجتی رفتیم، شما 9 ساعت تمام خواب بودید! از ساعت 12 ظهر تا 9.5 شب. انقدر من استرس گرفته بودم که بغض خفه ام میکرد... یادش بخیر آن روزی که مامانی و بابایی و  زنعمو به دیدنت آمدند و تو حتی یک چشمت را هم باز نکردی. انقدرررررر با دست و پای نحیفت بازی کردند تا چشمانت را باز کنی و دلتنگی دو سه روزه را مرتفع ک...
4 خرداد 1393
1